داستان قوم پارسیان

سلام

داستان قوم پارسیان
———————————-

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.

توی یک سرزمین عجیب! کشورهای مختلفی وجود داشتند.

نقشه جهان

هر کدام از این کشورها، یک قلعه داشتند که در آن، آرمانهای مردمشان را نگهداری می کردند؛ و از آنها در برابر بعضی کشورهای بد، که قصد سرقت و یا نابودی آنها را داشتند، دفاع می کردند. توی این سرزمین، هر قلعه ای که در انبار های آن، آرمان بیشتری وجود داشت، از محبوبیت و قدرت بیشتری هم برخوردار بود؛ و مردم بقیه کشورها، دوست داشتند که آرمانهای خود را در قلعه آن کشور، ذخیره کنند. این قلعه ها برجهای بلند و کوتاهی داشتند، که نگهبانان از فراز آنها می توانستند، دنیای اطراف خود را بهتر و در وسعت بیشتر ببینند؛ و از این طریق بتوانند بهتر، از آرمانهای مردم، دفاع کنند. آرمانهای مردم، توسط رئیس نگهبان ها و به تشخیص او در موقعیت های زمانی خاص، به مقدار متفاوت، بین برجها تقسیم می شد. به این قلعه ها، « استقلال »، و به همه آنچه که در آن بود، « وحدت »، می گفتند.

توی این سرزمین، کشوری متعلق به قوم پارسیان وجود داشت.

پارسیان، سالهای زیادی بود که قلعه خود را ساخته بودند و از آن در فراز و نشیب های مختلف دفاع کرده بودند. بطوری که، همه کشور ها به پارسیان احترام می گذاشتند و آنها را مردمی خوب و صاحب علم و دانش می شناختند.

این موضوع به تدریج باعث شد، نگهبان های قلعه، فکرکنند که دیگر کسی با آنها دشمن نیست و قصد ربودن ذخائر آنها را ندارد. به همین خاطر دیگر حواسشان به اطراف نبود؛ ودر گوشه ای لم می دادند.

از طرف دیگر، بعضی از کشور ها که به خاطر معروف شدن کشور پارسیان، حسادت می کردند و ناراحت بودند، تصمیم گرفتند به جنگ آنها بروند.

جاسوسها و خبر چینها به آنها در مورد بی خیالی نگهبانها گفتند. آنها هم برای محکم کاری، تصمیم گرفتند با ترفندی حواس نگهبان ها را بیشتر پرت کنند. تا آنها را به کارهای دیگری غیر از نگهبانی مشغول کنند.

جاسوسها و مزدورها دست به کار شدند. آنها به نگهبان ها گفتند: «چرا شما این همه کار می کنید؟ چرا باید توی سرما و گرما این همه سختی بکشید ؟ و چرا …؟ توی کشورهای دیگر نگهبان ها برای خودشان اتاقکهای گرم و نرمی دارند و در آنجا کار می کنند » .

خلاصه …! نگهبان ها، با شنیدن این حرفها، مشغول ساختن برجکها و اتاقکهای مختلف و مجلل شدند. در این میان رئیس نگهبانها از همه بدتر بود، و دوست داشت تا بزرگترین و گرانترین اتاقها را برای خود بسازد. نگهبان ها از وسائلی که مردم در قلعه ذخیره کرده بودند استفاده می کردند.

سالها گذشت. مردم کشور پارسیان، کم کم متوجه شدند که آرمانهایی که در قلعه ذخیره کرده بودند به تدریج از بین می رود و کسی مراقب آنها نیست. به همین دلیل به نگهبان ها اعتراض کردند. ولی نگهبان ها دیگر فراموش کرده بودند که نگهبان، هستند وباید از قلعه مراقبت کنند. آنها فقط به فکر خود و ساختن اتاقکهای بزرگتر و بهتر بودند. و از اینکه مردم مزاحم کار آنها می شدند به شدت عصبانی شدند و خیلی ها را زندانی کردند و عده ای را هم کشتند.

با این وجود مردم بیشتر و بیشتر، اعتراض کردند. اما نگهبان ها گوش نمی دادند. تا اینکه یک نفر با صدای خیلی بلند، اعتراض کرد. صدای اعتراض او آنقدر بلند بود که نه تنها همه نگهبان ها را وحشتزده کرد بلکه دشمنان هم به وحشت افتادند. مردم با شنیدن صدای آن مرد پرهیزگار، به او پیوستند و با او هم صدا شدند.

نبرد سختی بین مردم و نگهبانها در گرفت. دشمنان هم که منافع خود را در خطر می دیدند به نگهبانها کمک می کردند. مردم برای حفظ آرمانهایشان و نگهبان ها و دشمنان برای منافع خودشان می جنگیدند. سرانجام، مردم، پیروز شدند و نگهبان ها را از قلعه، اخراج کردند. و به جای آنها نگهبان های جدیدی که مورد اعتماد، امانتدار و فداکار بودند را قرار دادند. آن مرد پرهیزگار را هم، به عنوان رئیس نگهبان ها انتخاب کردند.

مردم و نگهبان ها با کمک هم تعمیر قلعه را آغاز کردند. آنها دو برج جدید، در دو طرف قلعه ساختند؛ تا با کمک این دو برج، بتوانند بهتر، از آرمانهایشان و قلعه استقلال، دفاع کنند. نام برج سمت چپ قلعه را آزادی و برج سمت راستی را مذهب گذاشتند.

دشمنان که بخاطر از دست دادن ذخائر قلعه، خیلی ناراحت و عصبانی بودند؛ با هم به توافق رسیدند، که با کمک و همکاری یکدیگر و با فرماندهی کشور سفید وحشی و از طریق کشور دو رودخانه –که همسایه پارسیان بود- یک حمله همه جانبه به کشور پارسیان داشته باشند و همه نگهبان ها را از بین ببرند تا به قلعه دسترسی پیدا کنند.

آنها با پیشرفته ترین سلاح های خود، به کشور پارسیان حمله کردند. نگهبان ها و سربازهای کشور پارسیان خیلی مقاومت کردند. ولی نتوانستند جلوی آنها را بگیرند. برای آنکه تعداد دشمنها خیلی زیاد بود. از طرفی نگهبان ها و سربازها تازه کار بودند و هنوز به اندازه کافی در کار خود ماهر نشده بودند. دشمنان توانستند در همان اوایل نبرد، قسمتهایی از خاک کشور پارسیان را تصرف کنند. آنها تعداد زیادی از نگهبان ها و مردم را کشتند. دشمنان به زنان، پیرها و کودکان رحم نکردند و هرکه را می دیدند می کشتند. آن مرد پرهیزگار وقتی دید ممکن است دشمنان به قلعه حمله کنند و دو برج جدید را که هنوز به اندازه کافی محکم نشده بود خراب کنند و همه آرمانهای مردم را به غارت ببرند؛ خیلی ناراحت شد و به فکر فرو رفت. او خود را امانتدار مردم می دید و می دانست، مردم برای حفظ آرمانهای خود خیلی سختی کشیده اند.

او تصمیم خود را گرفت. گفت : جنگ جنگ تا پیروزی.

او از همه مردم خواست تا بسیج شوند و با هر چه در دست دارند به جنگ با دشمنان بروند. مردم هم که می دانستند او بخاطر آنها و برای حفظ آرمانهایشان این حرف را زده، با کمال میل پذیرفتند. پس از آن مردم، سربازها و نگهبان ها به جنگ دشمنان رفتند و با تمام قدرت، جلوی آنها ایستادند.

دشمنان اصلا انتظار چنین کاری را نداشتند و کاملا سر در گم بودند. مردم کشور پارسیان عقاید و سلاح عجیبی داشتند. آنها از مرگ نمی ترسیدند و با آغوش باز به استقبال مرگ می رفتند و شجاعانه می جنگیدند. آنها یک اسلحه عجیب و قدرتمند، به نام ایمان داشنتد که آن را بر فراز برج مذهب قرار داده بودند و سلاح دیگری به نام وطن دوستی داشتند که آن را بر فراز برج آزادی قرار داده بودند.

بله! پارسیان مرگ در راه آرمانهایشان را افتخار و پیروزی می دانستند و حاظر بودند بخاطر آن ایثار کنند.

خلاصه …! پارسیان توانستند جلوی نفوذ دشمنان را بگیرند و به تدریج آنها را بیرون کنند.

سالها گذشت و پارسیان همچنان شجاعانه می جنگیدند. دشمنان که دیدند از طریق جنگ نمی توانند به قلعه نفوذ کنند، شکست را پذیرفتند و از جنگ دست کشیدند. اما هنوز به دنبال راهی برای نفوذ به قلعه بودند.

پس از جنگ، آن مرد پرهیزگار از همه خواست، همچون زمان جنگ، همه برای جبران خسارات جنگ، آبادانی کشور و استحکام قلعه استقلال دست به کار شوند.

هنوز مدت زیادی از پایان جنگ نگذشته بود و مردم با ذوق و شوق فراوان در حال بازسازی کشور بودند که …

آن مرد پرهیزگار مرد!

هیچ کس باور نمی کرد. همه غمگین بودند و روزها، در غم فراق مرد پرهیزگار گریستند.

حالا دیگر نگهبان ها رئیس نداشتند. و امنیت آرمانهای مردم در خطر بود. مردم از آنها خواستند تا از میان خود بهترین را به ریاست انتخاب کنند.

همه منتظر بودند. یکی می گفت، فلان نگهبان انتخاب می شود و دیگری می گفت، نه آن یکی انتخاب می شود. تعدادی از نگهبانها هم دوست داشتند خود انتخاب شوند.

سرانجام آن مرد تنها انتخاب شد.

آن مرد تنها، در ابتدا تنها نبود. او بعده ها تنها شد … !

پس از انتخاب مرد تنها، مردم، خوشحال شدند و کار بازسازی را از سر گرفتند.

اما تعداد کمی از این انتخاب، به دلایل مختلف، ناراضی بودند.

دشمنان، که به دنبال راهی برای نفوذ به قلعه بودند، این زمان را فرصت مناسبی دیدند و تصمیم گرفتند از آن استفاده کنند. آنها نقشه جدیدی کشیدند.

دشمنان، مزدورهای خود را به دو دسته تقسیم کردند. عده ای را به برج مذهب و تعدادی را هم به برج آزادی فرستادند.

در برج مذهب، مزدورها به نگهبان ها گفتند: در طول این چند سال مردم توانستند با تکیه بر سلاح ایمان شما این همه سختی را تحمل کنند. شما لیاقت آن را دارید که سهم بیشتری در نگهبانی قلعه بر عهده شما باشد.

در برج آزادی، مزدور ها به نگهبان ها گفتند: در طول این چند سال مردم توانستند با تکیه بر سلاح وطن دوستی شما این همه سختی را تحمل کنند. شما لیاقت آن را دارید که سهم بیشتری در نگهبانی قلعه بر عهده شما باشد.

متاسفانه! بعضی از نگهبان ها با شنیدن حرف مزدور ها، وسوسه شدند تا از رئیس خود، در خواست امکانات و توجه بیشتری بکنند و خود را مستحق حمایت بیشتر بدانند.

این موضوع باعث شد، کم کم، بین نگهبان های دو برج، اختلاف به وجود بیاید و از همدیگر دور شوند و تاثیر دیگری را در استحکام قلعه استقلال، به زیر سوال ببرند و آن را کمرنگ جلوه دهند. آنها از امکانات درون قلعه برای ارتقاء برجهای خود، استفاده می کردند و به این ترتیب اندازه وحدت درون قلعه آرام آرام کم شد.

دشمنان، از اختلاف به وجود آمده شادمان شدند و تلاشهای خود را چند برابر کردند.

آن مرد تنها، بارها آنها را نصیحت کرد و از آنها خواست بیشتر مراقب موجودی وحدت قلعه باشند و بی دلیل، درخواست امکانات بیشتر نکنند. چرا که این کار به صلاح قلعه استقلال و برجهای آزادی و مذهب، نیست. او آنها را از توسعه بی رویه برجها، بر حذر داشت و اجازه این کار را به آنها نداد.

ولی آنها گوش نمی دادند و از اینکه آن مرد تنها، از کار آنها حمایت نمی کرد و سهم بیشتری از آرمانهای مردم را به آنها نمی داد، از دست او عصبانی و دلخور بودند. اختلاف بین آنها خیلی زیاد شد. به طوری که به دو گروه راست دستها، در برج مذهب، و چپ دستها، در برج آزادی، تقسیم شدند. چون، آن مرد تنها، به آنها اجازه توسعه بی رویه برجهای قلعه را نداده بود، آنها تصمیم گرفتند، برجهای جداگانه ای برای خود بیرون از قلعه بسازند.

راست دست ها، شروع به ساختن دو برج تازه پشت برج مذهب و در نزدیکی آن کردند و آنها را برجهای تعصب و تقدس نامیدند. چپ دستها هم، دو برج پشت برج آزادی ودر نزدیکی آن ساختند و آنها را روشنفکری و آزاداندیشی نامیدند.

چون برج ها ی جدید بیرون از محدوده قلعه استقلال بود، سهمی از آرمانهای مردم که همه روزه به قلعه می آوردند، به آنها نمی رسید.

لذا آنها تصمیم گرفتند از جاده اصلی قلعه، یک جاده فرعی به برجهای خود، احداث کنند و برای آنکه، مردم را به سمت برجهای خود بکشند، در ابتدای جاده های خود، اقدام به نصب تابلو های تبلیغاتی رنگارنگ و نوشتن شعارهای فریبنده کردند. تا به این ترتیب، مردم، به سمت برجهای آنها بروند و آرمانهای خود را در آنجا ذخیره کنند.

از طرف دیگر دشمنان اقدام به ارسال آرمانهای کهنه، تقلبی و توخالی برای آنها کردند. راست دست ها و چپ دست ها هم، خواسته یا ناخواسته، از آرمانهای ارسالی دشمنان، در ساختار برج های خود، استفاده کردند. چون در آن شرایط، به آن احتیاج داشتند و دشمن هم این را به خوبی می دانست.

تبلیغات این دو گروه در ابتدای تقاطع جاده های فرعی با جاده اصلی قلعه، به حدی بود که کمتر کسی می توانست، جاده اصلی قلعه را پیدا کند و اکثرا به سمت برجهای این دو گروه می رفتند. فقط، تعداد خیلی کمی از مردم، می توانستند از میان تبلیغات آنها جاده اصلی را پیدا کرده و به سمت قلعه بروند؛ تا آرمانهای خود را در آنجا نگه داری کنند. تابلو های آنها به تبلیغات به نفع خود محدود نمی شد و اقدام به نصب تابلو هایی با شعار هایی علیه یکدیگر کردند و برای فریب آن دسته از مردم، که با تحمل هزاران مشکل، باز هم به سمت قلعه، حرکت می کردند، تابلو هایی با شعارهایی علیه آن مرد تنها، نصب کردند.

این دو گروه در یک اقدام باور نکردنی، سلاحهای خود را به سمت یکدیگر نشانه رفتند! سلاحهایی که باید به سمت دشمن، نشانه می رفت، حالا به سمت قلعه و نیروهی خودی نشانه رفته بود!

بر اثر شلیکهای مداوم، خسارات فراوانی به قلعه استقلال و برجهای آزادی و مذهب وارد کردند. آن قلعه و برجهایی که با زحمات فراوان و کشته شدن بسیاری از مردم تا اینجا رسیده بود.

آنها توانسته بودند کاری را که دشمنان در طی چندین سال گذشته به خاطر جان فشانی ها و از خودگذشتگی های مردم و نگهبان ها از انجام آن عاجز بودند را، به راحتی، انجام دهند و از بابت آن بسیار شاد و سرمست بودند. دشمنان هم آنها را تایید می کردند و برای آنها مجالس قدردانی و تشکر ترتیب می دادند.

آنها در بسیاری از مواقع، اقدام به شلیک گلوله های انسانی به طرف یکدیگر می کردند. چرا که گلوله های انسانی قدرت تخریبی زیادتری داشتند.

آنها به طور کلی فراموش کرده بودند که نگهبانان آرمانهای مردم کشور پارسیان، در، قلعه استقلال بوده اند و منکر آن می شدند. آنها شعار های «دین مردم» و «آزادی مردم» سرمی دادند ولی عملا به هیچکدام معتقد نبودند و فقط منافع گروهی و فردی خودشان مطرح بود.

مردم، اوایل، متوجه شده بودند که موجودی انبارهای قلعه استقلال، کم شده، ولی علت آن را نمی دانستند. چراکه آنها همچون گذشته، آرمانهای خود را به نگهبان ها می دادند. اما به تدریج متوجه این موضوع شده بودند که این برجهای جدید، خارج از چهارچوب قلعه استقلال کشور، ساخته شده اند و ربطی به برجهای مذهب و آزادی ندارند.

آن مرد تنها هم، در نصیحتی که برای دو گروه داشت، آنها را به آرامش، دعوت کرد و اعلام کرد: در صورتی که احساس نیاز کنم، مردم را وارد صحنه می کنم تا …

… پایان قسمت اول.
ادامه داستان تا چند ماه و یا چند سال دیگر…

=====================================================

به نظر شما در قسمت بعدی چه اتفاقی رخ خواهد داد ؟!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا